خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان باورم کن-قسمت بیست و چهارم

رمان باورم کن-قسمت بیست و چهارم

در این مطلب از بخش فرهنگ و هنر مجله حیاط خلوت رمان عاشقانه باورم کن به قلم آرام رضایی را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان:

آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن.

بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و …..

رمان باورم کن

◄آنچه گذشت: قسمت قبل

 رمان باورم کن – قسمت بیست و چهارم

یه تکونی خوردم و خواستم تو جام غلت بزنم که یه درد بدی تو تمام تنم پیچید. به زور چشمام و باز کردم. وای خدا چرا تمام بدنم تیر میکشه. همه ی تنم خشک شده بود و با هر حرکت صدای استخونام و میشنیدم. چشمام وتا نیمه بازکردم و از لای پلکام به اطرافم نگاه کردم. وای خدا اینجا چقدرخشگله؟ چقدر سبزه؟

چه صدای آرامش بخشی این صدای … صدای … صدای دریاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟

با این فکر یهو از جام پریدم که باعث شد تموم تنم از درد صدا کنه. چشمام و تا جایی که باز میشد گشاد کردم و به دور و برم چشم دوختم. خدایا اینجا کجا بود؟ جلوی در یه ویلای بزرگ ایستاده بودیم و شروین داشت با یه مردی صحبت میکرد. حرفاش که تموم شد رفت سمت در و درو چهارطاق باز کرد. سمت چپم و نگاه کردم. چشمام گرد شده بود. این همه آب اینجا چی کار می گرد؟؟؟ این ساحل چی میگفت دیگه؟؟؟؟ شروین سمت ماشین اومد. در و باز کرد و نشست پشت فرمون و راه افتاد. با دهن باز داشتم نگاه می کردم. جرات نداشتم بپرسم اما به زور گفتم: اینجا … این… در … دریاست؟؟؟؟؟

خیلی خونسرد گفت: آره. انگار از شوک در اومدم یا بدتر شوکه شدم نمی دونم چه حسی داشتم. یه دفعه منفجر شدم. من: من و کجا آوردی؟؟؟؟؟ اومدی شمال؟؟؟؟ نگاه عصبانیش و بهم کرد که درجا خفه شدم. ماشین و پارک کرد و خونسرد گفت: من بهت زمان دادم که پیاده شی. اصرار خودت بود.

لال مونی گرفتم. راست میگفت خودم به زور چسبیدم بهش. شروین پیاده شد و منم مثل خنگا انگاری از رو کوه میپرن پایین به زور اومدم پایین. یه فحش به هر چی ماشین شاسی بلند دادم و لباسامو صاف کردم. یه کش و قوسی به بدنم دادم که یکم حال اومدم. چشمم خورد به ویلا.

در ورودی یه در بود با حصارای چوبی کوتاه. از در تا ساختمون ویلا یه راه بود که دو طرفش دو تا باغچه ی گنده پر درخت بود حالا نمیدونم باغچه بود باغ بود چی بود. وسط باغچه نزدیک ویلا یه آلاچیق خوشگل بود که وسط آلاچیق یه منقل برای روشن کردن آتیش بود و توی آلاچیق دور تا دورش نیمکت به شکل کنده ی درخت چیده بودن که روش بالشتکای سبز چیده بودن. جلوی ساختمون یه حیاط گنده بود که گلکاری شده بود و خیلی خوشگل بود و میز و صندلی هم بود. نگاهم رفت سمت ویلا. وای خدا چقدر قشنگ بود.

یه ساختمون دوبلکس که نماش چوبی بود انگاری کل وکوم با چوب ساختنش. شروین چمدون بدست رفت سمت ویلا منم مثل جوجه دنبالش. از در ورودی رفت تو و منم. وای خدا توی ساختمونم همه چیز چوبی بود. انگار وارد یه کلبه ی چوبی خیلی خیلی بزرگ بشی. یه سالن بزرگ بود که انتهاش به یه آشپز خونه ی اپن ختم میشد. وسط سالن سمت چپ هم پله میخورد و میرفت طبقه ی بالا.

سمت چپ سالن یه شومینه ی چوبی بود و یه صندلی گهواره ای. یه تلویزیون بزرگ با همه ی دم و دستگاهش و یه دست مبل قهوه ای تیره جلوش چیده شده بود . سمت راست سالن هم یه دست دیگه مبل بود که رنگش کرم بود. روبه روی در ورودی نزدیک انتهای سالن هم یه میز ناهار خوری بزرگ بود. دور تا دور خونه پر بود از گلدونای گل مصنویی و طبیعی و شمع های خوشگل جور واجور. وای که من عاشق شمع بودم با یه ذوقی رفتم شمع ها رو یکی یکی دید زدم که نگو. دکور کلی ویلا کرم و قهوه ای سوخته بود و رنگ نرده ی پله ها و پله ها و بقیه هم ترکیبی از کرم قهوه ای بود. خیلی فضای شیک و آرامشبخشی بود. مخصوصا” که صدای دریا هم میومد و آدم و تو رویا می برد. به خودم اومدم دیدم شروین نیست. رفتم بالا.

سه تا اتاق بود یکی یکی سرک کشیدم دوتا از اتاقا هر کدوم۲ تا تخت یک نفره داشتن. ست یکی آبی و یکی هم سبز بود. همه ی وسایل شیک بودن و با سلیقه چیده شده بودن از زور فضولی یه نگاه سرسری به هر اتاق می نداختم و میرفتم سراغ اون یکی اتاق. در اتاق وسطی و باز کردم. خدایا اینجا دیگه کجا بود. ست اتاق سفید مشکی بود منم عشق سفید مشکی با دهن باز نگاه می کردم. یه تخت دونفره ی بزرگ وسط اتاق سمت چپ بود که دوتا پاتختی کنارش بود سمت راستم میز توالت و آینه بود و با یه فاصله کوچولو از میز یه کتاب خونه بود. اخه کی میومد شمال مینشست کتاب می خوند.

مثلا” می خوان پز بدن ما دنبال فرهنگ و هنریم. اه بدم میاد. سمت چپم بعد از تخت یه کمد گنده بود. سمت راست قبل از میز توالت یه در بود که از توش صدای آب میومد که فهمیدم احتمالا” سرویس اتاقه.

چمدون شروین هم تو این اتاق بود و لباساش، رو تخت ولو بودن. اه این کی رفت حمام. یاد حمام افتادم وای چقدر دلم حمام می خواست با اون همه کاری که دیشب کردم یه دوش آب گرم واسه رفع خستگی و باز کردن عضلات گرفته ام خوب بود. یادم افتاد از دیشب تا حالا یه دستشویی هم نرفتم. تندی دوییدم تو اتاق بغلی و خدا رو شکر انگاری همه ی اتاقا سرویس داشتن. از دستشویی که اومدم بیرون انگار تازه چشمام روشن شده بود و دیدم قویتر.

رفتم سمت پنجره و یه نگاه به بیرون انداختم. یه منظره ای داشت که ناخداگاه نیش آدم شل میشد. به خاطر درختها، فضای جلوی پنجره با برگ و سبزی پر شده بود که پشت این سبزی یه آبی بیکران می دیدی. دریا اونقدر خوشرنگ بود که آدم و به وجد میاورد. محو تماشای دور و برم بودم و مات این همه زیبایی. با صدای شکمم به خودم اومدم دلم داش غش می رفت از گشنگی.

از پله ها اومدم پایین و رفتم سراغ آشپزخونه و یخچال. وای این که خالیه. نه پس برات مرغ بریون می ذاشتن تو یخچال. مگه ندیدی شروین خودش در و باز کرد. یعنی اینجا یه سرایدارم نداره؟؟؟ چه عجیب. یه نگاه به ساعت انداختم. کی ساعت ۹ شده بود؟؟؟ یعنی شروین گشنش نشده؟؟؟

من که مردم از گشنگی. تحمل گشنگی و نداشتم عصبیم میکرد. تندی دوییدم سمت اتاق شروین و بدون در زدن در اتاق و باز کردم و واییییییی ………… نفسم بند اومد…………..

ای بمیری آنید که شعور در زدن نداری.

——————————–

شروین از حمام اومده بود. یه حوله دور کمرش پیچیده بود و جلوی تختش ایستاده بود. چمدونش و گذاشته بود روی تخت و داشت از توش لباس انتخاب میکرد. تو دستش یه تیشرت سفید بود.

من که در و باز کردم تیشرت به دست روشو سمت در کرده بود و با یه قیافه ی پرسشگر داشت بهم نگاه می کرد. من که چشمام در اومده بود اصلا” به صورتش نگاه نمی کردم زوم کرده بودم رو بدنش و با چشمام انگاری داشتم ازش عکس می گرفتم.

پوست برنزه ی خوشرنگ شونه های پهن و سینه های برجسته و شکم تخت شیش تیکه. چشمم رو شکم و سینه اش بود و مات یه ابرومم رفته بود بالا. شروین: کاری داری؟؟؟

با صدای شروین به خودم اومدم و انگار تازه متوجه ی موقعیت و تن لخت شروین و کمر حوله پیچش شدم. دستمو آوردم روی صورتم و چشمام و گرفتم و گفتم: ببخشید نمی دونستم از حموم اومدید. شروین و نمی دیدم اما صدای سردش و شنیدم که گفت: چرا چشماتو گرفتی؟؟؟

یه لحظه موندم چی بگم. من: آخه لباس تنت نیست. شروین: خوب…. من: خوب دیگه درست نیست من اینجوری ببینمتون. غلط کردم من. من که دیدام و زده بودم حالا واسه خودم داشتم اصول اخلاقی و رعایت می کردم. شروین با همون صدای سردش که کمی تعجبم توش بود گفت: تو که حسابی نگاه کردی حالا یادت افتاده درست نیست؟؟؟ آب شدم رفتم تو زمین. مرده شور منو ببرن با این بی آبروییم. هیچی هم نداشتم که از خودم دفاع کنم. برای اینکه بیشتر شرمنده نشم گفتم: من میرم پایین. اومدم بیام بیرون در که گفت: چیزی می خواستی بگی؟؟؟؟

من: من پایین منتظرم لباس پوشیدی بیا بهت می گم. از در اومدم بیرون و شروینم دیگه چیزی نگفت. دوییدم پایین و وسط سالن ایستادم. همش هیکل بی نقص شروین میومد تو ذهنم. خداییش خیلی مال بود. کاش من حافظه ی تصویری داشتم که هی میزدم عقب صحنه ی دید زدن شروین و میاوردم و هی نگاه می کردم. دستمو آوردم بالا و زدم تو سرمو آروم گفتم: بمیر ی دختره ی هیز پسر ندیده ی منحرف. -: خود درگیری؟؟؟؟؟؟

یه متر از جام پریدم اصلا” نفهمیدم شروین کی اومد پایین و پشت سرم ایستاد. یه تیشرت سفید پوشیده بود و یه شلوار سفید که بقلش دوتا خط مشکی داشت. ناخداگاه چشمم رفت سمت سینه اش. از روی لباس پهنی سینه اش پیدا بود.

شروین بی توجه به من از کنارم رد شد و رفت سمت شومینه. آروم زدم تو سرم و زیر لب گفتم: چشمت و درویش کن دختره ی بی حیا. یکم با شومینه ور رفت و یه دفعه یه آتیش خوشگل شعله ور شد. شروین کارش که تموم شد از جلو شومینه اومد کنار و رفت رو مبل و لم داد روش و دراز کشید. خیلی آروم پاهاش و دراز کرده بود رو مبل و دستاشم قفل کرده بود تو هم و گذاشته بود رو شکمش. برای اینکه بهتر ببینمش یکم رفتم جلوتر. اه این چرا چشماش و بسته؟؟؟

دور از جون همچین دراز کشیده که انگاری تو تابوت خوابیده. وای زبونت لال بشه آنید این پسر بمیره طراوت جون بدبخت میشه که. زبونم و در آوردم و گازش گرفتم. شکمم دوباره صداش در اومد. شروین با تعجب یه چشمش و باز کرد اما سریع بست. تندی صاف وایسادم و دستم و گذاشتم رو شکمم و آروم گفتم: ساکت. آبرومو بردی. اما خدایی خیلی گشنم بود دیگه طاقت نداشتم. رفتم بالا سر شروین ایستادم و گفتم: من گشنمه. یه صدایی مثل هوم از دهن شروین در اومد اما چشماش و باز نکرد. فکر کردم نشنیده دوباره یکم بلند تر گفتم: من گشنمه. بدون اینکه چشماش و باز کنه گفت: خوب چی کار کنم؟؟؟؟

من: اینجا هیچی پیدا نمیشه واسه خوردن. من اگه چیزی نخورم پس میوفتم میمونم رو دستت. شروین تو همون حالت گفت: خوب برو یه چیزی بخر بخور. من: من که اینجاها رو بلد نیستم. تا کجا باید برم؟؟؟ شروین: سوییچ رو میزه ورش دار با ماشین برو. یکم پول تو داشبرد هست. این چی میگه؟؟؟

حرصم گرفت. رفتم سمت میزو سوییچ و ورداشتم و رفتم تو حیاط. شیطونه میگه بزنم ماشینشو له و لورده کنم. حالا من با این ماشین لندهور چی کار کنم. روز روزش به زور سوار این قول تشن میشم چه برسه به اینکه بخوام برونمش. تکیه دادم به ماشین و از زور گشنگی سر خوردم و نشستم زمین. زانوهام و تو بغلم گرفتم. یه نگاه با حرص به ماشین انداختم. داشتم از گشنگی میمردم دیگه چشمام تار میدید.

وقتی گشنم میشه نمی دونم چرا گریه ام میگیره. حالا من واسه چیزای مهمتر اشکم در نمیادا اما … یه نگاه با بغض به ماشین و یه نگاهم به ویلا کردم. چونه ام میلرزید. برای اینکه آروم بشم سرمو گذاشتم رو زانوهام و ….

نفهمیدم کی خوابم برد. نمی دونم چقدر خوابیدم فقط با صدای یکی بیدار شدم. شروین: اینجا چرا خوابیدی؟؟؟ با سستی سرمو از رو زانوم بلند کردم و چشمم خورد به یه جفت پا که جلوم بود. آروم آروم سرمو آوردم بالاتر و صورت شروین و دیدم. سرد اما متعجب. انگار این صورت غیر این دو حالت حس دیگه ای نمی شناخت. نه چرا خشمم حالیش می شد. یه نگاه به من و یه نگاه به ماشین کرد. یه اخم کوچیک کرد و گفت: نرفتی؟؟؟ پس چرا اینجا نشستی؟؟؟

یه پوزخندی زد و گفت: ترسیدی با یه مرد تو یه خونه تنها باشی که اینجا خوابیدی؟؟؟؟ این پسره چی میگفت؟؟؟ ترسیدم؟؟ مرد؟؟؟ کدوم مرد؟؟؟

اه خودش و میگفت؟؟؟؟ چه تحویلی هم میگرفت خودشو. مرد کجا بود تو برا من جوجه ای. منتطر بهم نگاه کرد. این دیگه چی می خواد مثل بز زل زده به من. اونقدر از دستش عصبانی بودم که اصلا” نمی خواستم نگاش کنم. سرمو آوردم پایین و به زور بلند شدم. همه ی تنم درد میکرد.

پاهام خوابیده بود. با کمک ماشین تو جام ایستادم. دلم می خواست خفه اش کنم. سوییچ و پرت کردم طرفش که تو هوا گرفتش. یه نگاه به سوییچ و یه نگاه به من که مورچه ای و آروم میرفتم سمت ویلا کرد و گفت: مگه گشنت نبود؟؟؟ چرانرفتی؟؟؟ جوابش و ندادم. شروین: حالا کجا میری؟؟؟ می خوام برم خرید. جوابش و ندادم. نمی دونم از اینکه جوابش و ندادم کلافه شد یا دلش به حال زار من سوخت. شروین: ببینم تو گشنت نبود؟؟؟

پسره ی عوضی اون موقع که داشتم از گشنگی میموردم باید دلت می سوخت الان به درد عمه ی گرامیتون میخوره. دلم به حال شکم گشنم سوخت. بغض کردم. با حرص برگشتم و با چشمای خونی تو چشماش نگاه کردم و با صدایی که از زور بغض و عصبانیت دو رگه شده بود گفتم: دیگه گشنم نیست. از گشنگی سیر شدم. من بدبخت برای دل نگران طراوت جون از خودم مایه گذاشتم و با توی… دنبال یه کلمه ی مناسب می گشتم که بهش بیاد اما هیچی پیدا نکردم. بیخیال شدم و بقیه حرفم و زدم تا یکم خالی شم. من: حالا که من و آوردی اینجا می خوای بهم گشنگی بدی که بمیرم؟؟؟

مگه من چی کارت کردم که داری تلافیش و سر معده ی بدبخت من در میاری؟؟؟ دیگه نمی تونستم ادامه بدم واسه همین خفه شدم. شروین با چشمای گشاد شده از تعجب گفت: من که کاری نکردم. تو خودت به زور اومدی. بعدم کل راهو خوابیدی. من داشتم رانندگی میکردم. خوب خسته شدم نیاز به استراحت داشتم. من که سوییچ و پول دادم که بری خرید خودت نرفتی. من کی خواستم گشنگیت بدم که بمیری؟؟؟

من: من به ماشین تو دست نمی زنم بعدن یه چیزیش بشه بندازی گردن من. دیگه متعجب نبود یه نگاه عاقل اندر سفیحه سرد بهم کرد و گفت: خوبه خودم ماشین و بهت دادم. پس احتمال اینم می دادم که رانندگیت خوب نباشه. لجم گرفته بود: ولی بازم من نمی تونستم سوار ماشینت بشم … چون … چون …

ای بمیری حالا لازمه دلیل بگی. شروین: چون…

ادامه دارد…

شما عزیزان می توانید هر شب حوالی ساعت ۲۲ با مراجعه به سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر>رمان>رمان باورم کن یک قسمت از این رمان زیبا را بخوانید.

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *