خانه > بایگانی برچسب: قصه کوتاه

بایگانی برچسب: قصه کوتاه

داستان کوتاه؛ فرصتی دیگر برای عاشقی

داستان کوتاه: فرصتی دیگر برای عاشقی با شنیدن صدای زنگ ایفون با کرختی خودم را از تختم جدا کردم و با کشیدن پاهای برهنه ام بر روی سرامیک های سرد خانه خودم را به آیفون رساندم، این سردی دوست داشتنی هم دیگر مرا خوشحال نمی کرد. پستچی بود، نامه ای …

ادامه نوشته »

داستان کوتاه “پاییز دلتنگی”

داستان کوتاه پاییز دلتنگی  در این مطلب از سایت حیاط خلوت داستان کوتاه پاییز دلتنگی به قلم محمود حسن کاری را خواهید خواند. داستان کوتاه، داستان غمگین، رمان، مادر پاییز بود و هوا زود تاریک میشد نگاهی به ساعت دیواری کردم ساعت از ۵ عصر گذشته بود پرده را کنار زدم روی صندلی جلوی بالکن …

ادامه نوشته »

داستان کوتاه خورشید به قلم سارا سلگی

داستان کوتاه خورشید داستان کوتاه همواره یکی از پرطرفدار ترین بخش های سایت می باشد و علاقه مندان به هنر و نویسندگی داستان های کوتاه را دنبال می کنند. در این مطلب از سایت حیاط خلوت داستان کوتاه خورشید به نویسندگی سارا سلگی را خواهید خواهند. او کوچک بود و …

ادامه نوشته »

قصه کودکانه وقت خواب / متن قصه کودکانه شب زیبا و جدید

داستانهای کودکانه برای خواب شب / قصه های کودکانه جدید  خواندن قصه کودکانه وقت خواب برای فرزندانتان به آرامش قبل از خواب آن ها کمک بسیاری می کند . همچنین قصه های کودکانه گنجینه لغات کودکان را افزایش می دهد و قوه ی تخیل کودک را تقویت می کند در …

ادامه نوشته »

۸ داستان آموزنده کوتاه و جدید

داستان کوتاه همیشه جزو جذاب ترین متن ها برای مطالعه بوده است. زیرا در زمانی کم اصطلاحا لپ مطلب را ادا می کند و تاثیر زیادی روی خواننده می گذارد. به همین بهانه در این مطلب از سایت حیاط خلوت تعداد ۸ داستان کوتاه و آموزنده را برای شما عزیزان …

ادامه نوشته »

داستان کوتاه زیبا | فرصتی برای زندگی

داستان کوتاه؛ فرصتی برای زندگی اثری از جانی ولچ  اگر پروردگار برای لحظه‌ای فراموش می‌کرد که من عروسکی کهنه‌ام و به من تکه‌ای زندگی می‌بخشید احتمالاً هر فکری را بر زبان نمی‌آوردم، اما به هر چه بر زبان می‌آوردم فکر می‌کردم. به هر چیز نه به دلیل قیمت مادی‌اش که به خاطر …

ادامه نوشته »

داستان کوتاه خواندنی؛ مرد هیزم شکن و جنیفر لوپز

هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود تبرش افتاد تو رودخونه وقتی در حال گریه کردن بود یه فرشته اومد و ازش پرسید : چرا گریه می کنی؟ هیزم شکن گفت : تبرم توی رودخونه افتاده فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از …

ادامه نوشته »

داستان زیبا و آموزنده “دخترک تیزبین”

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد پیشهاد …

ادامه نوشته »