خانه > فرهنگ و هنر > رمان > رمان باورم کن-قسمت پانزدهم

رمان باورم کن-قسمت پانزدهم

در این مطلب از بخش فرهنگ و هنر مجله حیاط خلوت رمان عاشقانه باورم کن به قلم آرام رضایی را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان:

آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن.

بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و …..

رمان باورم کن

◄آنچه گذشت: قسمت قبل

❤️ رمان باورم کن-قسمت پانزدهم

آنید از دور دوستاش و دید . با اینکه از دیدن دوستاش خیلی خوشحال بود اما عصبانی تر از آن بود که بتونه خوشحالیش و نشون بده و از دوباره دیدنشون لذت ببره .
دخترها با دیدنش از جا پریدن و با شوق و هیجان دوره اش کردن . همه با هم حرف میزدن و هر لحظه یکی از دخترها بغلش می کرد . آنید آنقدر دست به دست شد و چرخید که سرش گیج رفت . داشت فکر می کرد الانه که بالا بیاورد . خودش و از دوستاش جدا کرد و چند قدمی از آنها فاصله گرفت و دستهاش و بالا آورد و جلوی دختر ها گرفت .
_ همون جا که هستید وایسید . یه دقیقه هم حرف نزنید . بابا سرم رفت چهار نفر آدم چقدر سر و صدا میکنید . این قدم من و نچلونید بخدا فهمیدم دلتون برام تنگ شده بود . منم همین طور .
مهسا : بابا ده روزه ندیدیمت . دلمون واسه خل بازیات یه ذره شده .
آنید : خل خودتی .
مریم : خانم وقتی میرن خونه دیگه همه رو فراموش میکنن نمیگه یه زنگ بزنم به این دخترا ببینم زندن یا نه .
الناز : ما هم که زنگ میزنیم یا خانم نیستن یا خوابن .
درسا : معلومه که حسابی بهش خوش میگذره که یادی از ما نمیکنه .
آنید اخمی کرد و با ناراحتی و عصبانیت گفت : چه خوشی ؟ دست رو دلم نزارید که خونه .
مهسا : چرا ؟ چی شده ؟
آنید آهی کشید و گفت : بیاید بریم اونجا رو چمنا بشینیم تا براتون تعریف کنم .
دختر ها دنبالش راه افتادن و روی چمنها نشستن .
درسا با بی صبری گفت : حالا بگو چی شده . با مامان و بابات مشکل داری ؟
آنید : اون که بله کار همیشه مونه .
مهسا : بازم دعوای همیشگی؟
آنید : آره بازم دعوای همیشگی . مامان گیر میده میگه بیا و شوهر کن .
الناز : خوب شوهر کن .
آنید ابرویی بالا انداخت و گفت : تو بعد سه سال نمیدونی من از این مسخره بازیا خوشم نمیاد ؟ اونم چی مثل گوسفند بشینم تو خونه که یکی بیاد و من و بخره ببره ؟
دوباره آهی کشید و گفت : ولی کاش فقط همون بود .
درسا : چطور؟؟؟
آنید : از خونمون فرار کردم اومدم اینجا نفس بکشم اما دریغ از یه روز خوش.
مهسا : درست حرف بزن ببینم چی میگی ؟ با خانم احتشام مشکل پیدا کردی؟
آنید اخمی کرد و گفت : کاش اون بود . نوه ی مامانیشون تشریف مبارک و آوردن .
همه با هم و با تعجب گفتند : چی ؟
مریم : نوه ؟ کدوم نوه ؟ مگه تو نگفتی اینجا کسی و نداره ؟
آنید : چرا گفتم . الانم میگم . شازده از آمریکا اومدن .
و با یاد آوری اتفاق صبح خونش به جوش اومد . دستش و مشت کرد و برای نوه ی خیالی که جلویش ایستاده بود خط و نشان کشید و گفت : میکشمت . قیمه قیمت میکنم . تو استخر غرقت میکنم . از خود راضی بی ادب . وایییییییی … با دندونام خرخرتو میجوام .
مهسا دستهای آنید و گرفت و گفت : آروم باش . داری کیو تهدید میکنی؟ درست بگو که چی شده .
آنید : هیچی از خونه در رفتم اومدم اینجا . کسی به منه بدبخت نگفت یه سگ هار آوردن تو خونه اونم کجا ؟ اتاق بغلی من . من از همه جا بی خبرم رفتم تو اتاقم . داشتم واسه خودم آواز میخوندم که این یارو مثل داراکولا پرید تو اتاق . کلی داد و بیداد کرد و بعدم بهم حمله کرد . منم فرار کردم رفتم پیش خانم احتشام … بماند که چقدر ترسیدم . تازه اونجا بود که فهمیدم یارو نوه ی طراوت جونه . اسمشم شروین .
دخترها به زور جلوی خندشون و گرفتن .
آنید مشغول وارسی کردن اتفاقات این چند روزه بود که باز با یاد آوری اتفاق صبح جیغش به هوا رفت .
آنید : کار امروزش حسابی کفرم و در آورد . شروین از حالا خودتو مرده بدون .
مهسا : امروز چی کار کرده که تو این جوری به خونش تشنه ای ؟
آنید در حالی که از تصور اتفاق صبح صورتش سرخ شده بود گفت : امروز خیر سرم زود بیدار شدم که بیام دانشگاه انتخاب واحد کنم . چون هشت بیدار شدم نمی تونستم چشمام و باز کنم . وقتی میخواستم حاظر شم برای اینکه خوابم بپره یه آهنگ دوف دوفی گذاشتم . همچین خوش خوشکم بود کلی سر حال شده بودم که یهو در اتاقم گرومپ از جا کنده شد . نگو گودزیلا وارد شده بود .
دختر ها به زور جلوی خودشون و گرفتن که نخندن و آنید و عصبانی تر نکنن .
-: همچین جا خوردم که اصلا” نمیتونستم حرف بزنم . فکر کرده طویلست همین جوری سرش و میندازه پایین میاد تو .
اول از همه به ضبط حمله کرد و سیمشو از برق کشید بعد به من نگاه کرد و همچین سرم داد کشید که من فکر کردم پرده ی گوشم پاره شد . از بین جیغ و دادش یه چیزایی دستگیرم شد . داشت میگفت تو میدونی من صبح ها خوابم اما از رو عمد سرو صدا میکنی که بیدارم کنی . بیشعور برگشته گفته من کلفت به احمقی تو ندیدم .
منم که حسابی بهم برخورده بود همچین جیغی گفتم : من چی کار به تو دارم . اصلا” نمی فهمم بین این همه جا تو چرا باید بیای ور دل من بخوابی؟
اینو که گفتم همچین ابرو در هم کشید و یه لبخند شیطانی زد و گفت : واسه اینکه اونجا اتاق خودمه به مدت بیست و هشت سال بعدم من یادم نمیاد که ور دل تو خوابیده باشم . نکنه تو همه ی این کارا رو واسه این میکنی که با من بخوابی ؟؟؟
من بدبختم دهنم افتاده بود کف اتاق از تعجب لال شده بودم فقط تونستم سر و دستم و به نشونه ی نه هی تکون بدم . اما این خنگه همین جوری نیشش باز بود و یه دفعه حرکت کرد سمت من . منم از ترس عقب عقب میرفتم . همچین ترسناک شده بود که داشتم سکته میکردم .
یهو گفت : از وقت خوابت که گذشته اما شاید بشه به یه جاهایی رسید .
من که دیگه حتی نمی تونستم نفس بکشم . این قدر عقبکی رفتم که خوردم به دیوار . گفتم دیگه بدبخت شدم کارم تمومه . بدبختی اینه که من این جور وقتا جیغ زدنم هم نمیاد .
این پسرم اومد جفت من وایساد . انقدر بهم نزدیک شد که من گفتم که الانه که …
من که خودم و به دیوار چسبونده بودم اونم اومد دستش و از دو طرف سرم گذاشت رو دیوار و سرش و به صورتم نزدیک کرد منم از ترس چشمام و بستم .
آنید دست از تعریف کردن کشید و نگاهی به دخترها کرد . همه سرو پا گوش با چنان اشتیاقی به دهنش نگاه می کردن که انگار که دارن فیلم خیلی مهیجی می بینن.
درسا : خوببببببببب ؟؟؟؟؟؟
آنید : خوبش دیگه به شما ربطی نداره پاشید خودتون و جمع کنید اومدید تو بغلم نشستید.
درسا : اه خودتو لوس نکن مردم از فضولی تازه به جاهای خوبش رسیده بود . زودی بگو چی شد ؟
آنید : نوچچچچچچچچچ نمیگم تو کف بمونید .
همه با هم حرف میزدن و هر کی یه چیزی می گفت .
خودتو لوس نکن .
توروخدا بگو .
آنید جون کف کردیم .
خلاصه با کلی آه و التماس دخترها آنید راضی شد تعریف کنه.
آنید : باشه باشه حالا که دارید می میرید تعریف می کنم . حالا آروم باشید تا بگم . خوببببب کجا بودم ؟؟؟ آهان یادم اومد این پسره ی مسخره با من رخ به رخ شده بود منم از ترس چشمامو بسته بودم.خوببببب ؟
همه با هم گفتن : خوببببببببببببب .
آنید : هیچی یه دفعه برگشت گفت : ولی من از کلفتا خوشم نمیاد . بهتره دیگه برای جلب توجه من این کارا رو نکنی . فهمیدی ؟
بعدشم گذاشت و رفت . منم از ترس و عصبانیت وا رفتم و نشستم رو زمین . اینقدر عصبانی بودم که میخواستم کله شو با قیچی ابرو ببرم .
بعد چنان آهی کشید و چنان قیافه ی مایوسی به خودش گرفت که دختر ها دیگه نتونستن جلوی خودشون و بگیرن و هر کدام یه وری ولو شدن و خندیدن .
آنید سرش و با تعجب بلند کرد و به دوستاش نگاه کرد .
آنید : شما چتونه ؟ چرا این جوری می کنید . پاشید زشته همه دارن نگاهتون میکنن . اه لااقل بگید به چی این جوری میخندید . مسخره ها .
مهسا : به تو .
آنید : چی ؟
درسا : بابا این شروینه خیلی باحاله .
آنید : کجاش باحاله مثل کروکدیله .
الناز : چه خوب از پس تو بر میاد .
مریم . تا حالا کسی این جوری جوابت و نداده بود آره ؟ واسه همینه که اینقدر ازش کفری شدی آره ؟
آنید مکثی کرد و گفت : آره . اولین کسیه که واسم شاخ شده .
بعد عصبانی شد و گفت : آخه کدوم پسری اینجا یه همچین حرفی به یه دختر میزنه ؟ پسرای اینجا آقا تر از اینن که اگه تو حرف زدن دختر یه کلمه ای و اشتباه بگه به روش بیارن .
مهسا : چقدر به ما گفتی حرف زدنمونو درست کنیم مردم بد میگیرن . حالا خودت گرفتار همچین مرضی شدی .
آنید : ببخشید مهسا جان خدا قسمت کنه شمام تو یه همچین موقعیت وحشتناکی گیر کنید ببینم حرف زدن عادی یادتون میمونه اصلا” . چه برسه به ویرایش صحیح جملات .
درسا دستی به زیر چانه اش زد و با دقت به آنید نگاه کرد و گفت : حالا این آقا شروین چه شکلی هستن ؟
آنید سریع گفت : عین گودزیلا از دماغشم بخار بیرون میاد .
درسا : اه لوس نشو دیگه بگو چه شکلیه .
آنید با کمی من و من گفت : چه میدونم چه شکلیه . نه که همش اون و تو موقعیتای خاص دیدم واسه همین اصلا ” به قیافه اش توجه نکردم .
مهسا با تعجب گفت : واقعا ” داری جدی این حرف و میگی آنید ؟ مگه میشه تو قیافه ی یکی و که تازه چند بارم باهاش برخورد داشتی و یادت نیاد و درست ندیده باشیش . من که باورم نمیشه .
آنید سرش را پایین انداخت و با صدایی که به زور شنیده میشد گفت : اما من جدی جدی ندیدمش .
بعد دوباره عصبانی شد و گفت : اصلا” خودتون بیاید یه دفعه جلوی این پسره عنق بشینید ببینم جرات میکنید سرتون و بالا بیارید ؟ چه برسه به اینکه بخواید خوب نگاش کنید .
با عصبانیت از جاش بلند شد و کیفش و برداشت و حرکت کرد . بچه ها که از رفتارش حسابی جا خورده بودن بعد از چند دقیقه که به خودشون مسلط شدن دنبالش راه افتادن . همه با هم حرف میزدن .

ادامه دارد…

شما عزیزان می توانید هر شب حوالی ساعت ۲۲ با مراجعه به سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر>رمان>رمان باورم کن یک قسمت از این رمان زیبا را بخوانید.

اختصاصی حیاط خلوت

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

 کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز 

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

اینم ببین!

متن زیبا برای ولادت امام سجاد (ع)

دل نوشته ولادت امام سجاد ای سید الساجدین تو را می جویم از قله های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *